.:Milkaan:.

میلکان به معنای داشته، دارایی می باشد

.:Milkaan:.

میلکان به معنای داشته، دارایی می باشد

دل و روده ای که همکاری نمی کنند!

هنگامی که از نظر روحی در وضعیت خوبی نباشم، روده ها هم قاتی میزنن.

به خودم میام میبینم شکم رو منقبض کردم و فشار زیادی به اون وارد میکنم. و اینکه دندان ها رو به هم فشار میدم.

این باعث میشه که روده هام اذیت بشن. درواقع فشار عصبی روده هام رو اذیت میکنه.

چندین و چند بار هم دکتر رفتم و هیچ فایده ای نداره یا موقتی هستش.

انگار یه لشگر دارن تو روده م رژه میرن (مخصوصاً سمت چپ شکم) همزمان باد هم میکنه در حد خیلی زیاد. صدای بد و بلندی میده که از چند متر اون ورتر شنیده میشه و کسی فکر نکنه میگه این گرسنه س درصورتی که اینطور نیست. 

مخصوصاً شب ها اذیت میشم طوری که حتی باعث میشه نخوابم یا بد بخوابم.

و وای به روزی که لباس زیر من کمی تنگ باشه یا کمربند شلوار رو کمی سفت ببندم یا برم مسافرتی چیزی که باعث بشه روی صندلی ماشین بشینم.

این دیگه آخر عذاب منه.

الان باز اونطور شدم. مدتی هست که هر روز و هر شب اینطور شدم باز.

چو روی دوست نبینی

چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به

شب فراق منه شمع پیش بالینم

(سعدی)

و منی که سالهاست روی دوستی ندیدم.

مادری که دخترش را کشت، حالا قصد جان من را کرده

سالها پیش خواهری داشتم به نام ...

در اثر یک سری عوامل نشد و نخواست ازدواج کنه. این شد بهانه ای برای اینکه مادرم به هر شکل و بهانه ای به اون سرکوفت بزنه، مسخره ش کنه و حتی جلوی چشم غریبه و آشنا بهش توهین کنه.

حرف هایی بهش میزد که حالا اونها رو به یاد میارم مو به تنم سیخ میشه.

این خواهر بدبخت من هیچی نگفت و فقط توی خودش ریخت.

سالها گذشت و آزار و اذیت مادر بیشتر و بیشتر شد.

حتی خواهر چند بار تهدید کرد که خودش رو خواهد کشت و مادر میگفت به درک، بهتر، از دستت راحت میشم.

تا اینکه: پنج شنبه بیست و سوم دی ماه 1378 سردرد شدید گرفت و هر چه رو به شب رفت، بدتر و بدتر شد. مادر هیچ توجهی نکرد و پدر هم که مثل همیشه بیخیال.

بامداد روز بعد، جمعه بیست و چهار دی ماه بود که دیگه حال خواهر خیلی بد شد. مادر دیگه مجبور شد اون رو ببره درمانگاه، با کمک همسایه.

شب بود و دکتر هم چند آمپول آرام بخش برای اون تزریق کرده بود. وقتی برگشتن خونه، خواهر گرفت خوابید.

روز شد نزدیک ظهر، که داداش از خونه ی عمو برگشت، یادمه اون یکی خواهر داشت شامی کباب درست میکرد.  شنیدم صدای نفس های کسی میاد.

خواهر بود که داشت آخرین نفس های خودش رو میکشید. تا اون رو بردن بیمارستان، توی راه تمام کرد. توی بیمارستان گفته بودن که سکته ی مغزی کرده.

یعنی اگر زودتر اون رو میبردن دکتر و بیمارستان زنده میموند. 

حالا بیست و سه سال و دوازده روز از اون گذشته و من میگم و معتقد هستم که مادر به صورت غیرمستقیم اون رو کشت.

مادری که این قدر اون رو اذیت کرد و اون این قدر غصه خورد و راه به جایی نداشت که آخرش سکته زد و رفت برای همیشه.

ولی خوش به حالش که رفت و نرسید به امروز. تا به حال هزاران بار گفته و باز میگم که خواهر خوش به حالت. کاش میشد بیای و من رو با خودت ببری.

حالا همون مادر، خیلی وقته که گیر داده به من. این بار همه بهم گیر دادن.

از مادر و برادر و خواهر ها گرفته تا مشکلاتی که شخص خودم دارم دست به دست هم دادن.

کسی چه میدونه؟ شاید یکی از این روزها و شب ها هم من رفتم برای همیشه.

من و شپشک ها و مورچه ها

یه پارکینگ تو حیاط داشتیم که سالها پیش تبدیل به انباری کردیم. ورودی اون دیوار نداشت، دیوار گذاشتیم و یک در هم براش ساختیم.

پس از جریان شکستن کامپیوتر من توسط برادر گرامی، وسط پارکینگ پرده کشیدم. وسایل و خرت و پرت ها رو گذاشتم پشت پرده و این طرف فرش انداختم و تبدیل شد به یک اتاق. 

بعدها دیدم جایی هست که کمتر با اهل خانواده رو  در رو میشم به همین دلیل دیگه شب ها هم اونجا خوابیدم.

اینجا همه چیز اینجا هست. از مواد غذایی گرفته تا وسایل آشپزخانه و...

تابستان امسال که شپشک زد به برنج ها، شبانه روز نبود که من صدها شپشک نکشم. چون کنار پرده و کنار برنج ها میخوابم، شپشک حتی رفته بود تو لباس زیر من.

دیوار پارکینگ همه پر شپشک هایی بود که از اون بالا میرفتن.

امروز نزدیک صبح هم احساس کردم چیز یا چیزهایی توی سرم راه میرن. با دست موها رو تکان دادم و حس کردم چیزهایی افتاد روی بالشت ولی چون تاریک بود هیچی ندیدم.

نزدیک ظهر دیدم خواهر اومد و برنج برد برای پختن. یکی از گونی های برنج رو گذاشت تو حیاط و گفت بهش دست نزنید که مورچه زده.

مورچه هایی که به عشق برنج سراغ گونی برنج اومده بودن به من هم حمله کرده بودن.

باز با این اوصاف اینجا بودن رو به پیش خانواده و شنیدن و دیدن گفتارها و گوشه کنایه ها و آزار و اذیت های اونها ترجیح میدم. هرچند اینجا هم در امان نیستم از دستشون.

پروژه ی شکست خورده

به نظر من پروژه ی انسان و انسانیت از همون آغاز پروژه ای شکست خورده بود.

به وقت بلاگ اسکای

خیلی وقت بود که تو www.blog.ir می نوشتم.

و خیلی وقت بود که سرعتش کم شده بود و گاهی حتی باز نمیشد.

پست های زیادی توش داشتم و متاسفانه نشد که به اینجا منتقلش کنم.

به همین دلیل حذفش کردم.

کاش از همون آغاز اینجا نوشته بودم. هرچند چیزی برای ناراحتی نیست و هرچی بوده جز نوشتن از غم و غصه ها نبوده.

بلاگ اسکای سرعت بهتری داره.

مدتی چند پست در بـلـاگر منتشر کردم ولی چون فیلتر شده و به هیچ وجه نمیشه به نرم افزارهای گذر از فیلترینگ دست پیدا کرد (در دسترس هستند ولی کار نمیکنند) پس همین جا اگر مطلبی باشه منتشر خواهم کرد.

دیگه واسم هم مهم نیست که دست نوشته هام از بین برن وقتی که خودم سالهاست از بین رفتم.

اشتباه در اشتباه

فرض کنید با کسی زندگی میکنید که دائم کارهای اشتباه میکنه. حرف های بی سند و مدرک و مفت میگه. فکر میکنه همه ی عالم اشتباه میکنن و تنها خودش هست که هرگز اشتباه نکرده و نمیکنه. اینکه همه خر تشریف دارن و تنها خودش عقل کل هست.

خب اینطور شخصی، اگر کسی بهش تذکر بده و اشتباهات اون رو یادآوری کنه و بهش بفهمونه که ایشون مرکز عالم نیست و زمین و سیاره های دیگه حول اون نمیچرخن، خوبه، ولی به این فکر کنید کسانی که دور و برش هستن نه اینکه کارهای اشتباه و اعمل و رفتار زشت اون رو بهش گوشزد نمیکنن، بلکه در مواقعی که کار اشتباهی ازش سر میزنه هیچی نمیگن و فقط تماشاگر هستن.

اینطوری شخص فکر میکنه کارش درسته و هیچ اشتباهی نکرده.

به نظر من چنین کسانی خطرناک هستن. اینکه همیشه فکر کنن حق با اونهاست.

و متاسفانه من با همچین کس و کسانی زندگی میکنم.

اون شخصی که فکر میکنه همه احمق تشریف دارن برادر و اون کسانی که هیچی نمیگن هم بقیه ی خانواده ی من هستن.

چندین بار بهش گفتم که کارش اشتباه هست، به هر صورتی که بود نشون دادم  داره خطا میکنه، ولی متاسفانه نه اینکه اصلاح نشد و اصلاح نکرد خودش رو، بلکه به شدت تمام باهام برخورد کرد. وقتی هم بقیه ی اعضای خانواده هیچی نگفتن و نمیگن، پس منم دیگه هیچی نگفتم.

کار کیه؟

مربی فوتبال تو مشهد به چندین نوجوان تــجاوز کرده. والدین رفتن شکایت کردن. باشگاه بیانیه داده "انتشار این اخبار کار آمــریــکــاست"!!!

برو اختلاس کن، آدم بکش، تجاوز کن ولی بعدش یه ژست آمــریــکــا ستیزی بگیر. حله تموم شد.