.:Milkaan:.

میلکان به معنای داشته، دارایی می باشد

.:Milkaan:.

میلکان به معنای داشته، دارایی می باشد

مادری که دخترش را کشت، حالا قصد جان من را کرده

سالها پیش خواهری داشتم به نام ...

در اثر یک سری عوامل نشد و نخواست ازدواج کنه. این شد بهانه ای برای اینکه مادرم به هر شکل و بهانه ای به اون سرکوفت بزنه، مسخره ش کنه و حتی جلوی چشم غریبه و آشنا بهش توهین کنه.

حرف هایی بهش میزد که حالا اونها رو به یاد میارم مو به تنم سیخ میشه.

این خواهر بدبخت من هیچی نگفت و فقط توی خودش ریخت.

سالها گذشت و آزار و اذیت مادر بیشتر و بیشتر شد.

حتی خواهر چند بار تهدید کرد که خودش رو خواهد کشت و مادر میگفت به درک، بهتر، از دستت راحت میشم.

تا اینکه: پنج شنبه بیست و سوم دی ماه 1378 سردرد شدید گرفت و هر چه رو به شب رفت، بدتر و بدتر شد. مادر هیچ توجهی نکرد و پدر هم که مثل همیشه بیخیال.

بامداد روز بعد، جمعه بیست و چهار دی ماه بود که دیگه حال خواهر خیلی بد شد. مادر دیگه مجبور شد اون رو ببره درمانگاه، با کمک همسایه.

شب بود و دکتر هم چند آمپول آرام بخش برای اون تزریق کرده بود. وقتی برگشتن خونه، خواهر گرفت خوابید.

روز شد نزدیک ظهر، که داداش از خونه ی عمو برگشت، یادمه اون یکی خواهر داشت شامی کباب درست میکرد.  شنیدم صدای نفس های کسی میاد.

خواهر بود که داشت آخرین نفس های خودش رو میکشید. تا اون رو بردن بیمارستان، توی راه تمام کرد. توی بیمارستان گفته بودن که سکته ی مغزی کرده.

یعنی اگر زودتر اون رو میبردن دکتر و بیمارستان زنده میموند. 

حالا بیست و سه سال و دوازده روز از اون گذشته و من میگم و معتقد هستم که مادر به صورت غیرمستقیم اون رو کشت.

مادری که این قدر اون رو اذیت کرد و اون این قدر غصه خورد و راه به جایی نداشت که آخرش سکته زد و رفت برای همیشه.

ولی خوش به حالش که رفت و نرسید به امروز. تا به حال هزاران بار گفته و باز میگم که خواهر خوش به حالت. کاش میشد بیای و من رو با خودت ببری.

حالا همون مادر، خیلی وقته که گیر داده به من. این بار همه بهم گیر دادن.

از مادر و برادر و خواهر ها گرفته تا مشکلاتی که شخص خودم دارم دست به دست هم دادن.

کسی چه میدونه؟ شاید یکی از این روزها و شب ها هم من رفتم برای همیشه.

نظرات 4 + ارسال نظر
وجدان بیدار سه‌شنبه 11 بهمن 1401 ساعت 21:02 https://zhobin66.blogsky.com/

من هم نمیدونم مامانم چرا داداش بزرگه منو بیشتر از من وداداش وسطی تحویل می گیره واسش ناهار می پزه اگر ناغافل بیاد توی خونه چرا و چطورش رو نمیگیرم من ام هنگ کردم چرا همه پدر مادر ها بچه های بزرگ شون رو به بچه های کوچکترشون ارجح تر می دون ان و واسش سنگ تمام میذارن چه واسه درس خوندش چه واسه کار گرفتنش چه واسه ازدواج و زندگی سایر مسائل ...؟!

تبعیض همیشه بوده و خواهد بود.
منم نمیدونم چی تو سر پدر مادرها میگذره که میان بچه ها تفاوت قائل میشن.

خانوم ف دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت 00:11 http://Khanomef.blogsky.com

قلبم به درد اومد .
کاش موقعیتش بود و از خانواده مستقل زندگی میکردین

هرگز این اتفاق نخواهد افتاد.

ماهش پنج‌شنبه 6 بهمن 1401 ساعت 22:01 http://badeyedel.blogsky.com

منم یه دوره ای چند سال پیش این جوری شده بودم دلم می خواست دیگه فکر نکنم و مغزم یه دکمه داشت خاموش می شد بعدش می دونید چی شد؟!
صدای سرم کم شد و یه مقدار فراموشی گرفتم اولش خوب بود اما الان دلم می خواد مغزم به حالت قبلش برگرده چون نمی تونم تمرکز کنم روی فکرام و فراموشی هم داستان های خودشو داره البته جدیدا یه کم بهتره اما مطالعه خیلی کمک می کنه که مغز مرتب بشه برعکس شبکه های اجتماعی مغز رو میبره یه فرکانس مغشوش
شما هم فکرتون مثل من صدا داره؟ یعنی وقتی فکر می کنید انگار صدای خودتون تو مغزتون پخش میشه؟

به کل کاش مخ و عقل نمیداشتم به نظرم اینطور راحت تر بودم.زیاد اهل شبکه های اجتماعی نیستم.تنها چیزی که برام مونده همین وبلاگ هست.من دیگه این قدر فکر کردم،راه میرم با خودم حرف میزنم چه خونه چه بیرون.میترسم دیونه بشم.کاش میشد مغز رو هم فرمت کرد.مثل گوشی که مشکل براش پیش میاد ریست فکتوری میکنن یا کامپیوتر که ریست میکنن و درست میشه.اینطور هم شاید مخ درست میشد.

ماهش پنج‌شنبه 6 بهمن 1401 ساعت 21:04 http://badeyedel.blogsky.com

ای بابا فکر چاره باشید این ها چه فکرهایی هست!؟ مگه چند سالتونه؟! شما که تنهایید در تنهایی میشه خیلی فکر کرد و مطالعه و تحقیق کرد

خیلی چیزها هست که قابل گفتن نیست.
36 ساله.
این قدر فکر کردم که مخم داغون شده. آروز میکنم مخ یه دکمه داشت میشد خاموشش کرد که این همه فکر نکنه. هر چیزی حدی داره وقتی از حد و اعتدال گذشت دیگه آزار دهنده و زجر آور میشه. حتی فکر کردن. حتی مطالعه.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.