.:Milkaan:.

میلکان به معنای داشته، دارایی می باشد

.:Milkaan:.

میلکان به معنای داشته، دارایی می باشد

هیچ...

سالهاست که هر روزم شده روز جمعه.

هر روزم مثل دیروز و هر روز هم توی این چهاردیواری و هیچی.

به معنای واقعی هیچی.

دوست دارم همه ی شبانه روز رو بخوابم و بیدار نشم و چشمم تو چشم کسی نیفته.

دیدن آدم ها (هر کسی باشه) اذیتم میکنه.

وقتی خواب هستی نه گذر زمان رو حس میکنی، نه کسی رو میبینی، نه چیزی میشنوی و نه با کسی حرف میزنی.

صدا اذیتم میکنه.

کسی حرف میزنه اذیت میشم، خصوصاً اگر یک چیزی رو بیشتر از یک بار تکرار کنه. صدای تیک تاک ساعت و گنجشک ها و قمری ها دیگه بماند.

به همین خاطر ساعت روی دیوار، وقتی باتریش تموم شد، دیگه باتری تازه نیاوردم. گذاشتم بخوابه، عین خودم.

به همین خاطر، هر روز با لنگه کفش میرم سراغ درخت همسایه که شاخه های اون اومده تو حیاط ما. با لنگه کفش یا چوب درازی که تو حیاط هست، میزنم به شاخه های درخت تا برن و گورشون رو گم کنن. تا سر و صدا نکنن. اون گنجشک های بی ناموس رو میگم. اینها هیچی نمیخورن بس که صبح، هنوز خورشید نزده توی این درخت هستن و جیک جیک میکنن تا شب؟ نمیمیرن از گرسنگی؟ حناق نمیگیرن از این همه سر و صدا کردن و جیک جیک کردن؟

دست من بود تو کــون تک تکشون یه چوب میکردم یا دهنشون رو چسب میمالیدم تا دیگه از این گوه ها نخورن. بمیرید همتون.

هر قمری ای (همون که مردم به اشتباه بهش میگن یاکریم) که میاد تو حیاط هم با لنگه کفش یا حوله ای که دارم، دنبالشون میکنم تا دیگه این دور و برها پیداشون نشه.

آخه صدا میدن.

دست من بود کل دنیا رو Mute میکردم آخه رو اعصابم راه میرن. شدن سوهان روح واسم. شدن عذاب برام.

کاش میشد برای ماه ها خوابید و بیدار نشد.

اصلاً نه. برای همیشه خوابید. یعنی مرد و دیگه بیدار نشد.

مگه مرگ چیه؟ ترس داره؟ ترس نداره که. یه نعمتِ برای من. من که ازش ترسی ندارم تازه هر روز و هر شب اون رو با همه ی جودم درخواست میکنم ولی مثل اینکه این دور و ور نیست. رفته خبری ازش نیست.

زمانی با امید زنده بودم. حالا خیلی وقته که امید هم رفته. یادم نیست کی بود که رفت ولی یادمه که بای بای کرد، دست تکون داد و رفت.

دیگه حتی آهنگ و سریال و فیلم هم هیچ حالی بهم نمیده. کلافه میشم با دیدن اونها.

دیگه هیچی خوشحالم نمیکنه حتی خرید. خرید چیزی که دوستش داری. شاید چند ساعتی سرگرمم کنه ولی باز همون حس پوچی و بیخودِ بودن.

زنده بودن. فقط نفس کشیدن. 

دیگه حتی شب ها خواب نمیبینم. اگر هم ببینم کابوسی بیش نیست.

شدم عین یک ماشین مکانیکی. هیچ حسی درونم نیست.

هیچ و باز هم هیچ.

به وقت جهنم

سالهاست به این نتیجه رسیدم که تو جهنم هستم (به شرط وجود داشتن اون). خانواده ی من هم ماموران عذاب من، خصوصاً برادر و مادرم.

هیچ راه نجاتی هم نیست و روز به روز این شکنجه ها و دردها و عذاب ها بیشتر و بیشتر میشه.

برادر و مادرم هم هر روز عذاب تازه ای در چنته دارن برای من.

هیچ اعتقادی هم به خدا و عدالتش ندارم. اگر عادل بود من رو تو کشوری میگذاشت که آدم های با شعوری داشته باشه یا دست کم خانواده ای که شعور داشته باشن و من و کسانی مثل من رو قبول کنن.

از این همه کشور صاف من رو با لگد انداخت تو ایران و این خانواده!

خدا اگر عادل بود، به عنوان نمونه دو بار در دو جنگ جهانی میلیون ها نفر کشته شدن، یک بار یه حرکتی میزد.

اون وقت میاد به من که یک نفر هستم نگاه میکنه یا واسش مهم میشم؟

فکر خام

یه زمانی فکر می‌کردم اگر کار به کار کسی نداشته باشم اونها هم کاری به کار من ندارن.

زهی خیال باطل.

حال خراب

دوست دارم این گنجشک هایی که میان توی درخت همسایه از صبح تا غروب میشینن رو بگیرم همه رو تیکه پاره کنم.

اینها هیچی نمیخورن؟ خسته نمیشن بس که صبح تا شب اینجا هستن و هی سر و صدا میکنن؟

بشینید ولی خفه خون بگیرید و هیچی نگید.

احساس

در بهار زندگی احساس پیری می کنم

با همه آزادگی فکر اسیری می کنم...

روز از نو

پس از حدود ده ماه از قطع کردن و نخوردن داروهای ضد افسردگی، باز برگشتم همون پله ی اولی که بودم.
روز از نو روزی از نو.

زمستان سخت

اینکه دومین ذخایر گاز جهان رو داریم ولی گاز قطع میشه رو میشه با این مقایسه کرد که اروپا بهش میگن قاره سبز ولی بیان آب رو قطع کنن!

البته از حق نگذریم که ما مردم ایران در استفاده از هر چیزی درست عمل نمیکنیم. 

به چشم خودم دیدم کسانی شعله بخاری رو تا آخر زدن بالا و تو خونه با شورت و تی شرت و آستین کوتاه میگردن یا پنجره رو باز میگذارن!

خب عزیز من یه چیز خوب و گرمی که مناسب این فصل باشه تن کن ولی شعله بخاری رو بده پایین.

آرزوی مرگ

دیشب به معنای واقعی کلمه و از ته دل برای مرگ خودم (برای هزارمین بار) دعا کردم.

من چرا باید این همه درد بکشم از دست این خانواده؟

چرا نمیمیرن از دستشون راحت بشم؟

یا چرا من نمیمیرم راحت بشم؟